علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

علی آقا ㋡ عشق طلایی

اردو رفتن علی آقا

شنبه هفته پیش علی آقا همراه دوستای مهد قرآنش رفتن اردو. عزیز دل مامان، یه روز قبل اردو همش ذوق داشتی و ازم می پرسیدی مامان کی میریم اردو؟ منم میگفتم امشب که بخوابی فردا صبح پاشی، میریم اردو. تو هم کیف می کردی و میگفتی آخ جوووووون. مقصد سفر یه روزمون سد شهید رجایی بود بعدش امامزاده پهنه کلا. اولش رفتیم سد، که یه رودخونه داشت. مسئول اونجا به خاطر شما فینگیلی ها کانال سد رو بست تا فشار آب کم بشه ولی من همچنان دلم هول بود. شما هم همراه همکلاسی های فینگیلیت رفتین تو آب شنا. با اینکه خانوم مربی اول هرچیز تذکر دادن که یه بچه قرآنی حجابشو حفظ میکنه، ولی شماها دلتون طاقت نیاورد و لخت شدین. البته پسر من فقط بلوز شو دراورد و...
26 مرداد 1394

تولد چهارسالگی گل پسرم

سپاس خدای راست که پروردگار جهانیان است . . .     فرزند دلبندم: از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت. امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، تمام دقایق مانده از عمرم را به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه به تو هدیه میکنم. تولدت مبارک عشق طلاییم     عزیز من گل من تولدت مبارک انشاالله زنده باشی همیشه خنده باشی تو آسمون آبی مثل پرنده باشی اینجا که هر نگاهی دیده شود تو ماهی اسپند دونه دونه چشم نخوری الهی   دیشب تولد گل پسرم علی آقا بود. یه تولد خانوادگی. قبل مراسم، من و شما...
1 مرداد 1394
2136 41 124 ادامه مطلب

سوره مبارکه ضحی

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَالضُّحَى ﴿١﴾ وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى ﴿٢﴾ مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ﴿٣﴾ وَلَلآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الأولَى ﴿٤﴾ وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى ﴿٥﴾ أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى ﴿٦﴾ وَوَجَدَکَ ضَالا فَهَدَى ﴿٧﴾ وَوَجَدَکَ عَائِلا فَأَغْنَى ﴿٨﴾ فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلا تَقْهَرْ ﴿٩﴾ وَأَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ ﴿١٠﴾ وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ ﴿١١﴾   به نام خداوند بخشنده مهربان قسم به روز روشن (1) و قسم به شب به هنگام آرامش آن ( 2) که خداي تو هيچ گاه تو را ترک نگفته و بر تو خشم ننموده است ( 3) و البته عالم آخرت براي تو بسي ب...
1 مرداد 1394

چهارمین مهمونی رمضان

دیشب برای چهارمین بار تو ماه رمضان، خونمون مهمونی داشتیم. مامان بابای عزیزم به همراه برادر و خواهر گلم. دست مامانم درد نکنه که زحمت پخت غذا رو کشید. علی جون دیروز حوالی ظهر یکم اذیت کردی و بهونه میگرفتی کی مادرجون میاد خونمون. یکم بعدش وقتی صدای در و شنیدی، کلی ذوق کردی که مادرجون اومد. وقتی میرفتی که در و باز کنی میگفتی: بابا نیست، من مرد خونه ام. خودم باید برم در رو باز کنم . بعد از ظهر لج کردی تنت لباس مسی بپوشم. پسر گلم عاشق مسی هست و به لباس ورزشی میگه لباس مسی . بابایی که اومد خونه دید لباس مسی تنته بردتت زمین فوتبال. تا برگشتی خونه سریع اومدی سمت من که مامان بیا زخمی شدم.     وقتی پرسیدم چی شد ب...
25 تير 1394

مروری بر دو هفته گذشته...

اول از هر چیز می خواستم یادی از شبهای پر فضیلت قدر کنم، امیدوارم که برای هممون پر از برکت و نزدیکی به خدا بوده باشه. علی عاشق اون قسمتی بود که چراغها رو خاموش میکنن ولی هر سه شب و خواب بود. یا رو پام، یا کنارم بود و با هم قرآن به سر کردیم. و اینکه هفته پیش بالاخره بعد از ماهها انتظار ما هم صاحب ماشین شدیم. البته یکم کار داره تا بتونیم سوار شیم، ولی هر چی هست برام خیلی با ارزشه. بعدا عکسشو میذارم. ...
24 تير 1394

سومین مهمونی رمضان

دیشب هشتم تیر مهمونای ویژه داشتیم. استاد عزیزم به همراه دوستای گلم. دیروز صبح بهت گفتم علی میدونی امشب قراره کی بیاد خونمون؟ گفتی آره خانوم ... . بعد گفتی مامان من بیست تا خانوم معلم دارم. بعدم اسم تک تک معلمات و از اول تا امروز گفتی. خیلی خوشحال بودی ولی حیف چند دقیقه قبل اومدن مهمونا خوابت برد. بعدش هم دلم نیومد بیدارت کنم. استاد هم گفتن بیدارت نکنم و بذارم بخوابی. وقت رفتن اومد تو اتاقت بهت سر زد و صورتت و بوسید. حالا از کارات بگم که دیروز برخلاف مهمونی قبلی یه ذره بازیگوش شده بودی و حرف گوش نکن . اینم عکس یه روز قبل مهمونیه که داری تو تمیز کردن نخود لوبیا کمکم میکنی. عاشق اینجور کارایی.   ...
9 تير 1394

دومین مهمونی رمضان

دیشب به مناسبت ماه رمضون مراسم افطاری داشتیم. خانواده شوهرم که حدود بیست و پنج نفر بودن. عزیز جون مهربونت صبح اومد تا کمکم کنه. تو آشپزخونه که بودیم همش میومدی صداش میزدی که بیا تو اتاقم با هم بازی کنیم. کارامون که کمتر شد خودت اومدی دست عزیزجون و گرفتی و رفتین تو اتاقت واسه بازی. همش نگران بودی مهمونا برسن و اسباب بازیهات رو خراب کنن. آخه دو سال پیش دعوتی داشتیم بچه ها اومدن اتاقت و با خاک یکسان کردن و چند تا از وسایلت و خراب کردن. دم به ساعت با استرس میگفتی مامان در اتاقم و ببندم؟ عزیز دلم خیلی پسر خوبی بود و اصلا من و اذیت نکرد. بعد از ظهر که من و مادرشوهرم کارمون تو آشپزخونه زیاد بود خودش رفت زیر کولر و رو فرش دراز کشید و ...
5 تير 1394

ده روز گذشته...

عزیز دل مامان... بعد از ظهر شنبه بیست و سوم خرداد مادرجون متوجه شد تنت داغه. باهم بردیمت پزشک خانواده. خانوم دکتر گفت گلوت قرمزه. واست دارو نوشت با یه آنتی بیوتیک که اگه بهتر نشدی بدم بهت. من یکم رو آنتی بیوتیک حساسم و تا مجبور نشم مصرف نمیکنم. البته مامان و شوهرم درست مخالف من هستن. با یه سرفه کوچیک، سریع آنتی بیوتیک و تجویز میکنن . یکشنبه شب تنت خیلی داغ شده بود. من و بابایی عین پروانه دورت می چرخیدیم. تا صبح نخوابیدیم. پاشویت کردیم. یه کاسه یخ گذاشتم بالاسرت. بابایی بغلت کرد و بردت نزدیک کولر یکم خنک شدی. با اصرار بابایی مجبور شدم آنتی بیوتیک و بهت بدم. شب بدی بود ولی بالاخره تبت پایین اومد. تا دو سه شب بعد ...
3 تير 1394