ده روز گذشته...
عزیز دل مامان... بعد از ظهر شنبه بیست و سوم خرداد مادرجون متوجه شد تنت داغه. باهم بردیمت پزشک خانواده. خانوم دکتر گفت گلوت قرمزه. واست دارو نوشت با یه آنتی بیوتیک که اگه بهتر نشدی بدم بهت.
من یکم رو آنتی بیوتیک حساسم و تا مجبور نشم مصرف نمیکنم. البته مامان و شوهرم درست مخالف من هستن. با یه سرفه کوچیک، سریع آنتی بیوتیک و تجویز میکنن .
یکشنبه شب تنت خیلی داغ شده بود. من و بابایی عین پروانه دورت می چرخیدیم. تا صبح نخوابیدیم. پاشویت کردیم. یه کاسه یخ گذاشتم بالاسرت. بابایی بغلت کرد و بردت نزدیک کولر یکم خنک شدی. با اصرار بابایی مجبور شدم آنتی بیوتیک و بهت بدم. شب بدی بود ولی بالاخره تبت پایین اومد.
تا دو سه شب بعد همش تو خواب ناله می کردی. روزا غذا نمی خوردی. بهونه می گرفتی و میگفتی گلوم درد می کنه. میگفتی آب دهن قورت می دم گلوم درد می گیره. تا سه شنبه که بردیمت دکتر خودت که دکتر جهانبخشه. همون دکتر بدو تولدت تو بیمارستان.
دکتر معاینت کرد و گفت گلوت تبخال زده. الهی فدات بشم که ندونستم چقدر زجر کشیدی. بهت چند تا دارو داد با یه اسپری که تو گلوت اسپری کنم.
بعد از ظهر سه شنبه بود. از خواب بیدار شدی و با صدای نازت گفتی مامان گلوم درد میکنه. اسپری زدم داخل دهنت، خدا رو شکر سریع خوب شدی و خوابت برد . بعد اون روز دیگه بهونه نگرفتی و خداروشکر بهتر شدی.
شنبه سی ام خرداد مثل همه شنبه ها رفتیم کلاس قرآن، تعطیل که شدی دیدم عرقت داره از بغل سرت چکه می کنه. بابایی که اومد دنبالمون رفتیم موهاتو اصلاح کردیم. سبک شدی نفسم.