دومین مهمونی رمضان
دیشب به مناسبت ماه رمضون مراسم افطاری داشتیم. خانواده شوهرم که حدود بیست و پنج نفر بودن. عزیز جون مهربونت صبح اومد تا کمکم کنه. تو آشپزخونه که بودیم همش میومدی صداش میزدی که بیا تو اتاقم با هم بازی کنیم. کارامون که کمتر شد خودت اومدی دست عزیزجون و گرفتی و رفتین تو اتاقت واسه بازی.
همش نگران بودی مهمونا برسن و اسباب بازیهات رو خراب کنن. آخه دو سال پیش دعوتی داشتیم بچه ها اومدن اتاقت و با خاک یکسان کردن و چند تا از وسایلت و خراب کردن. دم به ساعت با استرس میگفتی مامان در اتاقم و ببندم؟
عزیز دلم خیلی پسر خوبی بود و اصلا من و اذیت نکرد. بعد از ظهر که من و مادرشوهرم کارمون تو آشپزخونه زیاد بود خودش رفت زیر کولر و رو فرش دراز کشید و خوابش برد. قربونت برم که می خوابی عین فرشته ها میشی. تا غروب خوابیدی.
اولین مهمونمون عمه زهرا بود. عمه زهرا دو تا بچه داره به نامهای فاطیما و ابوالفضل. فاطیما نه ساله و ابوالفضل دوسال و نیمشه. یکم بعد اومدنشون بیدار شدی و از اینکه جلو مهمونا خواب بودی حسابی ناراحت شدی. فک کنم یکم خجالت کشیدی چون وقتی بغلت کردم سرت و چسبوندی به دوشم و به هیچکی حتی نگاهم نمیکردی. بعد که من و عمه زهرا گفتیم ابوالفضل هم خواب بود و تازه بیدار شد، خندیدی و از بغلم پایین اومدی. فدای پسر با حیای خودم.
کم کم همه مهمونا اومدن و بعد صرف افطار و دسر موقع رفتن می گفتی مامان ما هم همراشون بریم... .
بدون اغراق میگم علی جون امشب خیلی آقا بود. نه بهونه گرفت و نه کار خطایی انجام داد. مودب و با اخلاق. خیلی مودبانه سلام کرد، غذا خورد، با بچه ها بازی کرد. عین بچه های ده سال بزرگتر از خودش... .
عاشقتم عشق طلاییم
پی نوشت: معذرت خواهی به خاطر اینکه عکس نذاشتم، از بس سرم شلوغ بود یادم رفت.