علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

علی آقا ㋡ عشق طلایی

بوس بارون

امروز داشتم تو اینترنت میچرخیدم که رفتی اون اتاق و گفتی مامان سرم درد می کنه، با نگرانی اومدم پیشت پرسیدم چی شد؟ گفتی هیچی بیا با هم بازی کنیم. منم بغلت کردم بردمت لب پنجره، باد خنکی میومد. با هم به منظره نگاه کردیم، بعدش همدیگه رو بوس بارون کردیم. ...
23 خرداد 1394

دنیای کوچک من

این روزها... گاهی دستهای کوچکش را می گیرم و نگاه میکنم... به ناخن هایش، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان.  انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام. به چشم های او بوسه می زنم . به لبانش چشم میدوزم و به دندانهای زیبایش. با او بازی می کنم و در آغوشم می فشارمش... . آرام با خود میگویم: پسرم تجلی کوچکی از وجود کبریایی پروردگارم است.
23 خرداد 1394

بازار رفتن علی آقا...

سلام پسمل مامانی. امروز سه تایی( من، شما، بابایی) رفتیم جمعه بازار تا واسه شلوارکی که مادرجون چند روز پیش برات خریده بود یه بلوز مناسب بخریم. عزیزم خیلی بازار و دوست داری و تا میفهمی جمعه هست میگی آخ جووون جمعه بازااار. به محض ورودمون به بازار، گفتی من اسباب بازی میخوام. کوچولوی مامان عشق اسباب بازی هست و هرجا که ببینه لج میکنه واسم بخرین. وقتی رسیدیم پیش اسباب بازیها و بابایی گفت چی میخوای، یه تفنگ مسلسل گرفتی. با اینکه تو خونه چند مدل تفنگهای جورواجور داری بازم از بین اون همه اسباب بازی تفنگ و انتخاب کردی. جالبتر از همه اینکه منو بابایی خیلی آروم و یواشکی گفتیم براش یه دمپایی بخریم، شنیدی و گفتی من دمپایی ششتی(شصتی) میخوام....
22 خرداد 1394

عشقم سلام

بسم الله الرحمن الرحيم (1) الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (7) . سلام عشق مامان و بابا. به خواست خدا وبا اجازه از او قصد کردم تا خاطرات روزانه شما رو بنویسم. بعدها تقدیمت کنم تا بخونی و ازش لذت ببری. فدای تو بابا جواد و مامان الی... ...
22 خرداد 1394