علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

علی آقا ㋡ عشق طلایی

اولین سفر مشهد

سلام. ما بعد از اذان صبح پنجشنبه دوازده شهریور، راهی مشهد شدیم. فعلا تا اینجا بمونه تا عکسا به دستم برسه و این پست و کامل کنم.
22 شهريور 1394

اردو رفتن علی آقا

شنبه هفته پیش علی آقا همراه دوستای مهد قرآنش رفتن اردو. عزیز دل مامان، یه روز قبل اردو همش ذوق داشتی و ازم می پرسیدی مامان کی میریم اردو؟ منم میگفتم امشب که بخوابی فردا صبح پاشی، میریم اردو. تو هم کیف می کردی و میگفتی آخ جوووووون. مقصد سفر یه روزمون سد شهید رجایی بود بعدش امامزاده پهنه کلا. اولش رفتیم سد، که یه رودخونه داشت. مسئول اونجا به خاطر شما فینگیلی ها کانال سد رو بست تا فشار آب کم بشه ولی من همچنان دلم هول بود. شما هم همراه همکلاسی های فینگیلیت رفتین تو آب شنا. با اینکه خانوم مربی اول هرچیز تذکر دادن که یه بچه قرآنی حجابشو حفظ میکنه، ولی شماها دلتون طاقت نیاورد و لخت شدین. البته پسر من فقط بلوز شو دراورد و...
26 مرداد 1394

تولد چهارسالگی گل پسرم

سپاس خدای راست که پروردگار جهانیان است . . .     فرزند دلبندم: از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت. امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، تمام دقایق مانده از عمرم را به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه به تو هدیه میکنم. تولدت مبارک عشق طلاییم     عزیز من گل من تولدت مبارک انشاالله زنده باشی همیشه خنده باشی تو آسمون آبی مثل پرنده باشی اینجا که هر نگاهی دیده شود تو ماهی اسپند دونه دونه چشم نخوری الهی   دیشب تولد گل پسرم علی آقا بود. یه تولد خانوادگی. قبل مراسم، من و شما...
1 مرداد 1394
2160 41 124 ادامه مطلب

سوره مبارکه ضحی

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَالضُّحَى ﴿١﴾ وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى ﴿٢﴾ مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ﴿٣﴾ وَلَلآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الأولَى ﴿٤﴾ وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى ﴿٥﴾ أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى ﴿٦﴾ وَوَجَدَکَ ضَالا فَهَدَى ﴿٧﴾ وَوَجَدَکَ عَائِلا فَأَغْنَى ﴿٨﴾ فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلا تَقْهَرْ ﴿٩﴾ وَأَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ ﴿١٠﴾ وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ ﴿١١﴾   به نام خداوند بخشنده مهربان قسم به روز روشن (1) و قسم به شب به هنگام آرامش آن ( 2) که خداي تو هيچ گاه تو را ترک نگفته و بر تو خشم ننموده است ( 3) و البته عالم آخرت براي تو بسي ب...
1 مرداد 1394

چهارمین مهمونی رمضان

دیشب برای چهارمین بار تو ماه رمضان، خونمون مهمونی داشتیم. مامان بابای عزیزم به همراه برادر و خواهر گلم. دست مامانم درد نکنه که زحمت پخت غذا رو کشید. علی جون دیروز حوالی ظهر یکم اذیت کردی و بهونه میگرفتی کی مادرجون میاد خونمون. یکم بعدش وقتی صدای در و شنیدی، کلی ذوق کردی که مادرجون اومد. وقتی میرفتی که در و باز کنی میگفتی: بابا نیست، من مرد خونه ام. خودم باید برم در رو باز کنم . بعد از ظهر لج کردی تنت لباس مسی بپوشم. پسر گلم عاشق مسی هست و به لباس ورزشی میگه لباس مسی . بابایی که اومد خونه دید لباس مسی تنته بردتت زمین فوتبال. تا برگشتی خونه سریع اومدی سمت من که مامان بیا زخمی شدم.     وقتی پرسیدم چی شد ب...
25 تير 1394

مروری بر دو هفته گذشته...

اول از هر چیز می خواستم یادی از شبهای پر فضیلت قدر کنم، امیدوارم که برای هممون پر از برکت و نزدیکی به خدا بوده باشه. علی عاشق اون قسمتی بود که چراغها رو خاموش میکنن ولی هر سه شب و خواب بود. یا رو پام، یا کنارم بود و با هم قرآن به سر کردیم. و اینکه هفته پیش بالاخره بعد از ماهها انتظار ما هم صاحب ماشین شدیم. البته یکم کار داره تا بتونیم سوار شیم، ولی هر چی هست برام خیلی با ارزشه. بعدا عکسشو میذارم. ...
24 تير 1394