علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

علی آقا ㋡ عشق طلایی

سومین مهمونی رمضان

دیشب هشتم تیر مهمونای ویژه داشتیم. استاد عزیزم به همراه دوستای گلم. دیروز صبح بهت گفتم علی میدونی امشب قراره کی بیاد خونمون؟ گفتی آره خانوم ... . بعد گفتی مامان من بیست تا خانوم معلم دارم. بعدم اسم تک تک معلمات و از اول تا امروز گفتی. خیلی خوشحال بودی ولی حیف چند دقیقه قبل اومدن مهمونا خوابت برد. بعدش هم دلم نیومد بیدارت کنم. استاد هم گفتن بیدارت نکنم و بذارم بخوابی. وقت رفتن اومد تو اتاقت بهت سر زد و صورتت و بوسید. حالا از کارات بگم که دیروز برخلاف مهمونی قبلی یه ذره بازیگوش شده بودی و حرف گوش نکن . اینم عکس یه روز قبل مهمونیه که داری تو تمیز کردن نخود لوبیا کمکم میکنی. عاشق اینجور کارایی.   ...
9 تير 1394

دومین مهمونی رمضان

دیشب به مناسبت ماه رمضون مراسم افطاری داشتیم. خانواده شوهرم که حدود بیست و پنج نفر بودن. عزیز جون مهربونت صبح اومد تا کمکم کنه. تو آشپزخونه که بودیم همش میومدی صداش میزدی که بیا تو اتاقم با هم بازی کنیم. کارامون که کمتر شد خودت اومدی دست عزیزجون و گرفتی و رفتین تو اتاقت واسه بازی. همش نگران بودی مهمونا برسن و اسباب بازیهات رو خراب کنن. آخه دو سال پیش دعوتی داشتیم بچه ها اومدن اتاقت و با خاک یکسان کردن و چند تا از وسایلت و خراب کردن. دم به ساعت با استرس میگفتی مامان در اتاقم و ببندم؟ عزیز دلم خیلی پسر خوبی بود و اصلا من و اذیت نکرد. بعد از ظهر که من و مادرشوهرم کارمون تو آشپزخونه زیاد بود خودش رفت زیر کولر و رو فرش دراز کشید و ...
5 تير 1394

ده روز گذشته...

عزیز دل مامان... بعد از ظهر شنبه بیست و سوم خرداد مادرجون متوجه شد تنت داغه. باهم بردیمت پزشک خانواده. خانوم دکتر گفت گلوت قرمزه. واست دارو نوشت با یه آنتی بیوتیک که اگه بهتر نشدی بدم بهت. من یکم رو آنتی بیوتیک حساسم و تا مجبور نشم مصرف نمیکنم. البته مامان و شوهرم درست مخالف من هستن. با یه سرفه کوچیک، سریع آنتی بیوتیک و تجویز میکنن . یکشنبه شب تنت خیلی داغ شده بود. من و بابایی عین پروانه دورت می چرخیدیم. تا صبح نخوابیدیم. پاشویت کردیم. یه کاسه یخ گذاشتم بالاسرت. بابایی بغلت کرد و بردت نزدیک کولر یکم خنک شدی. با اصرار بابایی مجبور شدم آنتی بیوتیک و بهت بدم. شب بدی بود ولی بالاخره تبت پایین اومد. تا دو سه شب بعد ...
3 تير 1394

بوس بارون

امروز داشتم تو اینترنت میچرخیدم که رفتی اون اتاق و گفتی مامان سرم درد می کنه، با نگرانی اومدم پیشت پرسیدم چی شد؟ گفتی هیچی بیا با هم بازی کنیم. منم بغلت کردم بردمت لب پنجره، باد خنکی میومد. با هم به منظره نگاه کردیم، بعدش همدیگه رو بوس بارون کردیم. ...
23 خرداد 1394

دنیای کوچک من

این روزها... گاهی دستهای کوچکش را می گیرم و نگاه میکنم... به ناخن هایش، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان.  انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام. به چشم های او بوسه می زنم . به لبانش چشم میدوزم و به دندانهای زیبایش. با او بازی می کنم و در آغوشم می فشارمش... . آرام با خود میگویم: پسرم تجلی کوچکی از وجود کبریایی پروردگارم است.
23 خرداد 1394

بازار رفتن علی آقا...

سلام پسمل مامانی. امروز سه تایی( من، شما، بابایی) رفتیم جمعه بازار تا واسه شلوارکی که مادرجون چند روز پیش برات خریده بود یه بلوز مناسب بخریم. عزیزم خیلی بازار و دوست داری و تا میفهمی جمعه هست میگی آخ جووون جمعه بازااار. به محض ورودمون به بازار، گفتی من اسباب بازی میخوام. کوچولوی مامان عشق اسباب بازی هست و هرجا که ببینه لج میکنه واسم بخرین. وقتی رسیدیم پیش اسباب بازیها و بابایی گفت چی میخوای، یه تفنگ مسلسل گرفتی. با اینکه تو خونه چند مدل تفنگهای جورواجور داری بازم از بین اون همه اسباب بازی تفنگ و انتخاب کردی. جالبتر از همه اینکه منو بابایی خیلی آروم و یواشکی گفتیم براش یه دمپایی بخریم، شنیدی و گفتی من دمپایی ششتی(شصتی) میخوام....
22 خرداد 1394